چهارشنبه, ۱۹ ثور ۱۴۰۳

در راستای همگرایی منطقه‌ای

6

از او نترسید، چون به روشنایی اعتقاد داشت

01 February 2019

حمید فرهادی

 

کودکش روی سینه‌اش خوابیده و به تلویزیون خیره شده بود. او همزمان که داشت نگاه‌های فرزندش را دنبال می‌کرد، برای فرداهای خود و کودکانش راه ترسیم می‌کرد. برای آرامش خانواده‌اش در ذهنش نقشه می‌ریخت، برای خوش‌بختی و شادمانی خودش آرمان‌هایی می‌پرورانید. در حالیکه در رویا و آرمان‌هایش غرق بود، ناگهان همه‌جا تاریک شد و دستان کوچک فرزندش را احساس کرد که او را محکم بغل می‌کرد. او که از عالم تجسم و خیال بیرون آمده بود، حدس زد چه اتفاق افتاده است. کودکش را بوسید، نفسی عمیقی کشید، از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دید همه‌جا را تاریکی گرفته است. او می‌دانست، او حتماً می‌دانست که هزاران خانواده او و هم‌کارانش را نفرین می‌کنند،‌ بدون اینکه کسی به علتش فکر کند. همانطوری‌که داشت قدم می‌زد، به واکنش‌های مردم فکر می‌کرد، به کودکش که ناگهان تاریکی مقابل چشمش مجسم شد، به تاریکی و سیاهی فکر می‌کرد، حالش بهم خورد و سیگاری داغ کرد. سرش را به بالین گذاشت، تا کلۀ سحر بتواند به همۀ این مشغله‌ها پایان دهد. با خودش به خطر و ریسک فکر می‌کرد، اما اجازه نمی‌داد این گمان بر او غالب شود، بلکه او به روشنایی باورداشت، از همین‌رو سرش را گذاشت تا به‌خواب برود، زیرا او می‌دانست آفتابی طلوع می‌کند او هم فرصت میابد تا زیر روشنایی لامپ، آرامش آغوش‌گرفتن کودک و غرق دنیای آرامش خانواده‌شدن را دوباره تجربه کند.

سحر شد، با شتاب به سمت تقصیرکار حرکت کرد. او به لحظه‌ای فکر می‌کرد که بازهم با وصل کردن سیم برق، هزاران خانواده را خوشحال می‌سازد، به خانواده‌اش، همسر و فرزندانش فکر می‌کرد که به‌وجودش افتخار می‌کنند… او خودش را در بلندای یک پایۀ برق یافت که مشغول ترمیم سیم‌های کنده‌شدۀ برق بود. از ارتفاع ترسیده بود، اما ترس را به دلش راه نمی‌داد، می‌دانست ابزار و وسایلی که به خودش بسته است، آنقدر مطمین نیست که او را دوباره سالم به زمین برگرداند، اما بازهم ترس را به دلش راه نمی‌‌داد، چون او به روشنایی اعتقاد داشت. می‌دید که او مأموریتش را مثل همیشه خوب انجام می‌دهد، او لحظه‌شماری می‌کرد  دو سیم را بهم وصل کند و بر چهرۀ هزاران خانواده خوشحالی بیاورد، او چهرۀ پسرش را مجسم می‌کرد با وصل شدن برق از جایش بلند می‌پرد و به پدرش افتخار می‌کند. او داشت همه احساس‌های خوب را یکجا جمع می‌کرد، او به روشنایی فکر می‌کرد، داشت لبخند می‌زد که ناگهان خنده بر لبانش خشکید. او با چشمانش می‌دید که از بالا سقوط کرده و به‌سرعت به‌سمت زمین میرود، اندکی ترسید، بیشتر بیشتر افسوس خورد  نگران شد. نگران برای این‌که بعد او، چه کسی خوش‌بختی و آرامش خانواده‌اش را تضمین می‌کند،  افسوس برای این‌که دیگر نمی‌تواند کودکش را به‌ آغوش بگیرد و زیر روشنی لامپ به تلویزیون خیره شود. او ناگهان ضربۀ سنگینی بر پیکرش احساس کرد و دنیا مقابل چشمانش تیره و تار شد. او چشمانش را بست و چراغ عمرش برای همیشه تاریک شد. عزیز احمد فیضی نام‌داشت و کارمند برشنای هرات بود.

افغانستان,تاریکی,مشکل برق