there is not post in layout 2
وزیر خارجه سابق افغانستان: با ایران همسو و همراهیم
رنگین دادفر سپنتا وزیر خارجه سابق افغانستان از حمله ایران...
عبور از خط
27 January 2019
نعمت رحیمی
این روزها کتاب «فوتبال و فلسفه» نوشتۀ «تِد ریجاردز» را میخوانم تا سلطان ورزشها را بشناسم و اعتراف میکنم که چیزی در این باره نمیدانم.
یکی از آن چیزها بدیهیاتی اند که هیچ وقت چالشی با آنها نداشته اییم، مثل زیبایی فوتبال، مثل عاشقی یا تنفر از برخی ستارههای این ورزش. حتی اگر بدانیم که نفرت بیشترینه زادۀ جهل است تا آگاهی.
میخواهم در بارۀ فردی بنویسم که تصویر واقعیاش ما را به فکر فرو خواهد برد. مردی سخت کوش، ناسازگار و کسیکه انگار نافاش را با دندان بریده اند.
او یک جنگجوی واقعی است هم در فوتبال و هم در زندگی. او که سرسختی و روحیۀ آشتی ناپذیرش محصول خرابههای «مونته ویدئو» است.
هفت ساله بود که خانواده اش به پایتخت اروگوای کوچ کردند. زندگی خیلی سخت و خانه اش پر از فقر و بد بختی بود. دو سال بعد پدر و مادرش طلاق گرفتند. او بچۀ طلاق بود و در سرکهای «مونته ویدئو» سر گردان.
فوتبال برایش جدی نبود، سرش به چیزهای دیگری گرم بود و کسی باور نمیکرد به جایی برسد.
برای گذراندن زندگی اش، در همان سن و سال سرکهای شهر را جارو میکرد تا اینکه چشم اش به یک دختر زیبا رو افتاد. شبیه داستانها در همان نگاه اول، یک پسر جاروکشِ پانزده ساله، دل و دین اش را گرو زلفهای بلند و زرد دختر سیزده سالۀ یک خانوادۀ پولدار گذاشت.
گرو «سوفیا بالبی».
تمام هفته خیابانها را جارو میکرد تا برای ملاقات آخر هفته، غذای خوب با سوفیا و قصه با او پول داشته باشد. روزها چند بار کوچۀ سوفیا را جارو میزد تا بتواند «رومئو» وار، ژولیت اش را بر بالکن ببیند.
او در پانزده سالگی دختری را پیدا کرد تا اهمیت فوتبال را بفهمد و اینکه اگر دیگران تاریخ دارند، اروگوای فوتبال دارد.
چیزی نگذشته بود که یک روز «سوفیا» گفت: ببین لوئیس، من هفتۀ بعد دیگر نمیتوانم ترا ببینم. پسرک که خشک اش زده بود، پرسید چرا؟ سوفیا گفت، چون پدر و مادرم به اسپانیا مهاجرت میکنند.
سوفیا که رفت، لوئیس هم فوتبال را رها کرد اما هر چه کرد نتوانست آتش درون و عشق اش به سوفیا را خاموش کند.
فوتبال تنها مونس اش شد و تنها از این راه میتوانست خودش را آرام کند. دیگران تفریح میکردند و چکر میرفتند اما لوئیس به دو چیز فکر میکرد: سوفیا و فوتبال.
مادرش او را به آکادمی «ناسیونال» برد و او از همانجا نگاه اش را به فوتبال تغییر داد. چون میدانست فقط فوتبال است که او را به سوفیا خواهد رساند. دیگر فوتبال برای او یک بازی نه که یک عشق بود، عشقی که به دلدار ختم میشد.
وقتی استعدادیابهای باشگاه «خرونینگن» هالند برای بررسی بازی یک بازیکن دیگر به اروگوای رفته بودند، سوارز را دیدند. آنها گوهر شناس بودند، بازیکن دیگر را فراموش و چسپیدند به سوارز. لوئیس هم که از خدایش بود به اروپا برود، اصلا برای همین به میدان باز گشته بود. تا که به سوفیا برسد.
سریع به اروپا آمد [لیگ هالند] و در همۀ رخصتیها به بارسلونا رفت تا عشق اش «سوفیا» را ببیند. او که فاصلۀ سطح زندگی محل تولد اش با اروپا بسیار زیاد بود. فاصلۀ که بسیاری آن را دلیل رفتارهای خشن اش میدانند.
آره، او همانطور که در زمین جنگنده و آشتی ناپذیر است، زندگی و عشق اش را نیز با جنگندگی و سختی به دست آورده است. مردی که ما از او فقط گلهایش، دندانهایش و جنجال هایش را دیده اییم.
سر سخت، هجومی، دونده، سخت کوش و مبارز تمام عیار.
لوئیس سوارز.
او میتوانست «سوفیا» را فراموش کند، شکست عشقی بخورد، به جارو کردن خیابانهای «مونته ویدئو» ادامه دهد، ریش بگذارد، قلب تیر خورده رسم کند اما جنگید و جنگید تا شد لوئیس سوارز.